نقطه آغاز «دین بهمثابه حقیقت»، آن راننده ماشینی است که به بهانه رشته من از من پرسید «دین یعنی چه؟» و زمانی که تعلّل من را دید، گفت «دین یکی است و مسیح و یهود همه مسلمند»؛ هرچند که چیزهایی که او پای منبر شنیده بود و موضوعاتی که ممکن بود از دوران مدرسه به خاطر داشته باشند همه پیش چشمم بود، تعللم بهواسطه موضوعات متعدد دیگری بود که به ذهنم خطور میکرد: «بودیسم چه؟»، «اختلاف ادیان ابراهیمی چه؟»، «رفتارهای ناقض مسمای مسلمانان چه؟». ولی آیا باید این مجموعه سوالات مطرح میشد؟ آیا باید علیه سادگی و مطلقیتی که راننده ماشین با آن میزیست به مبارزه برخواست؟ کار روشنفکری قطعاً اقتضای مخالفت داشت تا سوالات یکی یکی سر راننده ماشین سرازیر میشد. ولی مقتضی انسانیت چیست؟
برای «دین بهمثابه حقیقت» سادگی یک دینداری ناب روستایی بهپاس قدرتی که در حفظ وحدت و انسجام جهان دارد همواره مغتنم و عزیز است، دینداریای که هنوز با جامعه و تاریخ مواجهه نشده است و یکپارچگی و اصالت خویش را حفظ کرده است؛ و برای «دین بهمثابه حقیقت» مسلماً این یکپارچگی گذرا است. رسالت فلسفه قطعاً در چنین بزنگاههایی، در گام اول عنایت به همین سوژه است تا که تفسیرش کند، اگر در کسوت فیلسوف چنین تلقیای از همان بدو امر نکوهیده شود، از اساس سوژه مورد تحلیل پیشاپیش ذبح شده است و از دست میرود (نمونههای از این ذبح موضوع به روشنی در رنسانس و ادامه آن را در فیلسوفان دین تحلیلی میتواند سراغ گرفت) ولی در گام بعدی (که بهمراتب از گام اول مهمتر است و پراتیک اندیشه را دربرمیگیرد) رسالت فلسفه چیست؟ کار روشفکرانه که مسلماً حکم به سادگیزدایی از دینداری دیندارانی میکند که تجربههای ژرف دنیای جدید را نداشتهاند. آیا عدم تمکین به پیگیری این کار روشنفکرانه، پذیرش محافظهکارانه سوژه با طرح نکردن هیچ پرسش اصیلی پیشروی او است؟ یعنی هر اقدامی جز نکوهش دینداری سادهنگر روستایی محافظهکارانه است؟ یا میتوان با دقت در این میانه، راهحل سوم دیگری را برملا میکند؛ راهحلی که بعد از تثبیتاش شاید بتوان به عنوان رسالت فلسفه آن را هژمونیک کرد.
مسأله آن زمانی نوستالژیک میشود که دینداریِ ساده و روستایی راننده ماشین فهمیده شود و در ساحت عمل، به آن اصالت داده شود و تمنای رسیدن به آن مطرح گردد. راهحلی که دقیقاً به واسطه ناممکن بودن پیگیری آن در ساحت عمل، همواره چیزی جز یک آرزوی نخواهد بود و ثمری جز به تعویق انداختن مواجه اصیل با جامعه و تاریخ و بهتبع آن، گشودگی نسبت به این دو را به ارمغان نخواهدآورد. مسلم است که برای انسان شهرنشینی که در «زندگی روزمره» هزاران بار با انبوه توده جامعه و تلنبار تاریخ روبرو است، چنین دینداری روستاییای تداوم ندارد و صرفاً میتوان آن را در عالم خیال پی گرفت و چون یک اتوپیا پرستید: وضعی که البته به نظر میآید امروز مبتلابه بخش قابل توجهی از دینداران سرمایهداری شده است که اینبار عملاً با رجعت به روستاها، به دنبال احیای تجربههای در ظاهر اصیل و ناب عرفانیای هستند که متعلق به گذشتههای دور است و جز در طبیعت بهعنوان مادر پیشین هستی در عریانتر ظاهرش، قابل پیگیری نیست. بیشک ولی امروز مادر هستی شهر است و از اینجا است که باید کل ساختار الهیات را مجدداً برساخت.
در اینجا، یعنی در دنیای پیرامونی «اینجایی و اکنونیِ» زندگی روزمره انسان شهرنشین قرن بیستویکم، راهحل نوستالژیک چیزی جز بیراهه نیست؛ بیراههای که البته هم علت و هم معلول وضع سرمایهدارانه است: یعنی از سویی صرفاً برای سرمایهدار، که تکلیف معاش خویش را مشخص کرده و بار آن را به دوش دیگرانی انداخته است، ممکن است عملی شود و از سویی دیگر، به واسطه خلقیات سرمایهدارانه و خردهبورژوایی است که اساساً طرح میشود. این همان پیوند نامقدس سرمایهداری و دینداری تخیلی-لیبرالی مطلوب امروز دورواطراف ماست که خود را در آرمان زهد و انزوا، ایدهآل میکند و چارهای جز بسط وضع نوستالژیک و احیای تجربههای اصیل پیشین ندارد. راهحال «اینجایی و اکنونی» هرچند رسیدن به انسجامی مشابه انسجام روستایی است، ولی اینبار در میانه جامعه و در آستانه تاریخ شهر است که بهدنبال آن میگردد؛ راهحلی که انضمامی، انتقادی و درعین حال به حقیقت وفادار است.
«دین بهمثابه حقیقت» در زندگی روزمره بهدنبال یافتن انسجامی است که بتوان از خلال آن، با واقعیت اجتماعی و تاریخی مواجه شود. همچون وضعیتی که در قرن نوزدهم برای یهویت پیش آمد و منجر به ظهور نسخه جدید هاسیدیسم در لهستان شد، امروز باید از نوعی دینداری صحبت کرد که تمامی عرصههای حیاط اجتماعی و فرهنگی انسان را دربربگیرد؛ دینی که بهمثابه حقیقت تجربه میشود و از خلال تجربه مطلقیت آن، انسجام و وحدتی که اصلیترین خصم نیروهای تکثرگرای جامعه و تاریخ است را به ثمر نشاند و بتواند یکتایی هستی انسانی را مرتفع سازد و بیگانگی او با عالم را منحل کند. وحدتی که اینبار لزوماً سلسلهمراتبی و مونولوژیک نیست و از بطن خویش، ریزموار و دیالوژیک است. رسالت الهیات در این عرصه، تنظیم و تنسیق چنین وضعی است که بتواند در عین مواجهه با تاریخ و جامعه، از فراروایتی واحد سخن بگوید که در عین کثرت اجزاء و چندگانگی هویتها، واحد و یگانه باشد. اصرار بر وحدت بدین خاطر است که کثرتبهماهوکثرت تمامیت هستی انسانی را به یغما میبرد و تأکید بر یگانگی، بدیع بودن تجربه دین است که همچون یک رخداد بتواند تسلیمبودگی و وفاداری به آن را به ارمغان آورد.
اینکه چرا دین این مطلقیت را تأمین کند و نه فلسفه، علم، هنر و سایر جهانفرمهای حیات بشر؟ قطعاً انتخابی اگزیستانسیالیستی و متکی به مسأله هویت است. امروز هویتی دیندارانه که توسط چیزی به نام امر سکولار مورد تهدید است، میتواند از تمامیت خود دفاع کند؛ سکولاریسمی که ریاکارانه خود را بهعنوان ساحتی خنثی جا میزند و به نحوی وانمود میکند که گویی به نسبت دین از پیشفرضهای کمتری برخوردار است و باید بهعنوان وضعیتی انسانیتر، برای همه مردم منجمله دینداران، مقدمتر از هر جهانبینی باشد؛ غافل از اینکه خود چیزی جز یک انتخاب نیست و در فضایی دینی، این انتخاب لزوماً انتخابی هویتی و خصمانه خواهد بود. در فضایی پسانیچهای، عملاً ادعای بیطرفی و خنثی بودن چقدر مضحک به نظر میرسد.
محمدمهدی فلّاح