«آغاز یک زندگی»

کمتر از دو ماه تا طلوع یک هستی جدید باقی مانده است؛ کودکی که از هیچ آغاز می‌شود و آرام آرام می‌رود که برای خود «چیز»ی شود، اساساً تا پیش از آن شیء مذکوری نبوده است و الان سانت به سانت قد می‌کشد. فارغ از بحث‌های الهیاتی و کلامی در این زمینه ناظر بر اینکه چطور از تقریباً هیچ، «چیز» زاده می‌شود (مسأله‌ای که مختص به انسان نیست و در همه نباتات مشترک است)، مسأله آن زمان رنگ‌وبوی وجودی به خود می‌گیرد که این زایش از هیچ برای انسان باشد؛ یعنی موجودی که به خود می‌اندیشد. برای این انسان، صورت مسأله زایش از هیچ بدین صورت صورت‌بندی می‌شود: متکی بر یک اراده، یک هستی جدید، یک موجود جدید، زاده می‌شود و این حق، به موجودی به نام انسان اعطا شده تا «چیز» بیافریند. شاید بزرگ‌ترین صناعت انسان در همین خلق حیات از هیچ است، هیچی که از دریچه اراده بدل به امکانی پیش روی انسان می‌شود و حرکت خود را آغاز می‌کند. مسأله واقعی ولی آن زمانی است که این هیچ، رفته‌رفته در فرآیند تکامل خود بدل به یک «چیز» می شود، بدل به یک موجود مستقل و منفک که هرچند از هیچ برآمده است، ولی اکنون دربرابر هستی ایستاده و هستی‌های پیشین را به مخاطره کشانده است. هیچی که از اراده من برآمده، به محض خلق مستقل از اراده من به پیش می‌رود. تا جایی که به اراده من وابسته است، مشخص است که چیزی از درون هستی برمی‌آید ولی به محض منتهی شدن مسیر اراده به عمل، هستی تابع قوانین مستقل خویش است و دربرابر اراده تصادفی می‌ایستد.
تا پیش از این، ممکن است که من، دربرابر هستی به مثابه کل ایستاده صرفاً ایستاده باشد و فشار آن را احساس کرده باشد، ولی دقیقاً در لحظه اراده است که من با این هستی بیگانه، یگانه و هم‌داستان می‌شود و قدرت دخل‌وتصرف در آن را می‌یابد. بنابراین در لحظه خلق انسان از هیچ است که انسان با هستی یگانه می‌شود و تجربه وحدت با جهان را بدست می‌آورد؛ هم به مثابه موجودی آگاه و هم به عنوان موجودی ناخودآگاه و تابع غریزه و طبیعت.
شاید اولین تجربه مواجه با فرزند، که برای برخی پروا می‌آفریند و برای برخی شوق، در همین تجربه رویارویی با همین «چیز» است. تا زمانی که کودک در دستان تو نیست، تو عملاً با تصورات زندگی می‌کنی، با تصورات سخن می‌گویی و با تصوراتت نسبت برقرار می‌کنی، ولی دقیقاً آن زمانی که او در-دست تو قرار می‌گیرد، با او به مثابه «چیز» روبروی می‌شوی، وقتی دربرابر تو می‌ایستد، آرام آرام سخن می‌گوید، آرام آرام حرف‌هایی جز آنچه به او آموخته‌ای می‌گوید، مبتکر می‌شود و خلاق، او را چون موجودی بیگانه در پیش روی خود احساس می‌کنی. درست است که از ابتدا آغاز فرآیند، تاریخ استقلال «چیز» آغاز می‌شود ولی صرفاً در انتهای این مسیر است که بیگانگی آن مسجل می‌شود. اظهاری که برخی از والدین دورواطراف درباب خودسری کودک خود دارند، روان‌شناسانه‌ترین اظهار و تجلی‌گاه چنین وضعی است: یعنی وضعیتی که در آن اراده‌ای که از جانب من علت‌العلل ظهور آن «چیز» بوده است، امروز به امری بیگانه، امری در برابر انسان بدل شده است و تلاش می‌کند قوانین خود را بر تو تحمیل کند و سهم خود را از حیات بدست آورد؛ تا شاید روزی که حتی برعکس، من وابسته به او باشد، یعنی هستی پیشین وابسته به هستی جدید و مسیری که گویا پایان آن صرفاً در کلیت تاریخ قابل پیش‌بینی است.
در چنین وضعی است که انسان با سیّالیّت زندگی روبرو می‌شود، خود را لحظه‌ای در مغاک تاریخ می‌بیند و لمحه از چیزی در جریان می‌یابد. در چنین وضعی است که من هستی خود را در معرض تهدید می‌یابد و می‌فهمد، به همان آسانی که موجودی زاده می شود، موجودی دیگر می‌تواند رنگ ببازد و به هیچ بپیوندند. تصوراتی که والدین برای آینده کودکان خود دارند و تلاش‌هایی که برای سعادتمندی آنان از بدو تولد آغاز می‌کنند، دقیقاً تلاش برای رویارویی با این احساس رویارویی با عدم است، مواجهه با لحظه‌ای از زندگی که تو دیگر نیستی و این هستی نوپدید، باید مسیر خود را مستقلاً خود طی کند. اساساً اراده معطوف به حیات، مستمر است و هرچند برگرفته از من باشد، ولی مستقل از من است. یعنی دقیقاً در تجربه تولد است که مرگ به عنوان مواجه با عدم، بیش از پیش ظاهر می‌شود و این همان عنصرهای متضاد در درون هم هست که در فرآیند شدن، بدل به یکدیگر می‌شوند. تولد دقیقاً در لحظه مرگ و مرگ عیناً در لحظه تولد روشن‌ترین جلوه هایشان را می‌یابند.
در مواجهه با این تجربیات متضاد است که والدین از فرزندآوری استنکاف می‌کنند؛ در بیانی روان‌شناختی گفته می‌شود اولین مسأله برای والدین، مسئولیت فرزندآوری است و مراد از این مسئولیت، اولاً شاید تربیت اوست و ثانیاً تقیّدی که والدین باید به فرزند داشته باشند و او را به مثابه یک «چیز» لحاظ کنند و ثالثاً، تجربه لحظاتی که او هست و ما نیستم، یعنی لحظاتی که استقلال او به سرحد خود می‌رسد. هر سه این وضعیت‌ها از همان تضاد ذاتی درون تولد زاده می‌شوند؛ در آخری از همه علان‌تر و در اولی از همه خفی‌تر، بنابراین شاید بررسی اولی کار را برای پیگیری مرگ در دو دیگر سهل سازد.
چگونه تربیت به مرگ در ارتباط است؟ اینطور به نظر می‌رسد که تربیت عملاً برای وضع نبودِ من مصداق پیدا می‌کند، جایی که کار به ملکه‌های نفسانی مستقر در دیگری (که در اینجا هستی برآمده از من است) واگذار می‌شود تا از طریق آنان، دیگران نسبت به عمل او قضاوت کنند، یعنی در واقع نسبت به من قضاوت کنند. این متأخر به مواجهه با مرگ است، یعنی وضعیتی که من نیستم ولی چیزی منتسب به من فرض می‌شود. در ثانی تربیت در واقع بسط ید انسان در مَحملی است که از سویی به تو متعلق است و از سویی نه: یعنی فرزندی که منتسب به تو است ولی در عین حال موجودی مستقل و منعزل از تو است و هستی مستقل دارد. در چنین حالتی عملاً چیزی که محقق می شود تلاش برای بسط اراده خود در غیر از خلال تربیت است؛ یعنی بسط وجود تو بعد از مرگ (تجربه نیستی) و پرتاب اراده خود به دیگری و مشاهده خود در دیگری. هرچند که چنین وضعی مسلماً اخلاقی نیست، ولی قطعا انسانی است و برآمده از اراده‌ای که معطوف به حیات است، معطوف به پیشرفت تاریخ و معطوف به فهم اصیل ترین لحظه از حیات انسان: یعنی درک نامتناهی از خلال متناهی است.
دین دقیقاً مسهّل فهم چنین موقعیت‌هایی است؛ دین با توجیه مناسکی حول این موقعیت‌های مرزی، امکان درون‌آوری جهان را فراهم می‌کند؛ بدون دین شاید عملاً درون‌آوری چنین تجربه‌ای ممکن نباشد، نه برای نخبه و نه برای عامی؛ البته اگر بتوان در مواجهه با چنین موقعیت‌های مرزی‌ای اساساً قائل به چنین دوگانه‌ای شد (شاید دقیقاً در نسبت با چنین موقعیت‌هایی است که دوگانه‌ها رنگ می‌بازند، لابد در چنین دوگانه‌هایی انسان تابع چیزی جز ناخودآگاه خود نخواهد بود. براین‌اساس شاید ایستادن دربرابر ناخودآگاه تلاش برای آوردن هرچیزی به ساحت آگاهی اشتباه باشد. شاید این ناخودآگاه است که پیش برنده جریان تاریخ است و نه آگاهی) دین به انسان حق تربیت می‌دهد، حق تولید مثل و حق زندگی؛ تفکر مستقل انسانی ولی یک‌به‌یک دربرابر این حقوق می‌ایستد.
با این حساب آیا این هستی جدید واقعی نیست؟ آیا مرگ موجود در تولد، تولد را بی معنی می کند؟ به هیچ وجه! مسأله اساساً این است که چگونه می‌توان این تولد ملازم مرگ را، در عین اعتباری‌بودن، حقیقی فهمید؛ در عین لحظه‌ای بودن واقعی دانست. تاریخ را در کلیت خود فهمیدن عملاً از همه چیز رنگ می‌بازاند، همه چیز جز لحظه‌های شادی و غم نخواهند شد. پاسخ امثال سهرودی به مسأله شر که گفتند «و اذا نظرت الی النظام الکلی فلا شر» هم از همین قرارند، غافل از اینکه نگریستن به کل عملاً نه تنها شر را منتفی می‌کند که مجالی برای خیر هم باقی نمی‌گذارد. مسأله وجودی ولی دقیقاً نیاستادن در کلیات است و فهم واقعیت و اصالت همین لحظه‌هاست. البته این به معنی از دست دادن کلیت تاریخ نیست، چه آنکه در نظر داشتن چنین کلیت‌هایی است که امکان نقد را تضمین می‌کند. در عوض مسأله سر بازی در این میانه است: میانه مرگ و تولد، میانه تاریخ و لحظه، میانه اصالت و اعتبار.

محمدمهدی فلّاح

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *