جرعه اول

گزارشی از آن جرعه‌هایی که این روزها با آن کلنجار می‌روم این است:

«افراط در دین همانقدر مقبوح است که تفریط در آن. کسی که در پیروی از دین فراتر از حدود می‌رود و به احساسات و احوالات خود، بیش از مقدرات دین اعتنا می‌کند همان‌قدر غیردین‌دار است که کسی که اساساً به آن اعتنا ندارد. بین آن دو از آن جهت فرقی نیست که هر دو به احساسات و احوالات خویش ارجحیت و اولویت می‌دهند و اصالت را صرفاً برای آن قائل‌‍ند؛ در حالی که دین، تن‌دادن به چیزی است که از قضا با آن نباید احساس یگانگی کرد، آن را نباید به عنوان متعلق دخل‌وتصرفات اختیاری انسان در نظر گرفت، باید آن را به مثابه حقیقت منزل تجربه کرد و خلاصه، با آن به مثابه عنصری بیگانه مواجه شد. تسلیم در برابر نامتناهی تنها در چنین شرایطی معنادار است؛ آگاهی، اختیار و التفات همواره خلل‌آفرین خواهد بود.»

در توضیح نوشته پیشین این چیزها به ذهنم رسید:

«اگر دین را به مانند همه پدیده‌های اجتماعی مورد تحلیل قرار دهیم، حد افراط در آن زهد و رهبانیت است و حد تفریط در آن فسق؛ لابد اصل دین‌داری هم چیزی در این میانه‌ها است. چنانچه در درون هر دو امر متضادی، عنصری از دیگری وجود دارد، برای شناخت فسق باید سری به زهد زد و برای شناختن زهد، گوشه‌چشمی به فسق داشت. در کنه امور متضاد، شباهت‌هایی هست که اتفاقاً مقایسه هم از طریق همین شباهت‌ها است که اساساً ممکن می‌شود. حال نقطه شباهت فسق و زهد در چیست؟ اینطور به نظر می‌رسد که فسق و زهد، هر دو خروج از محک دین هستند به تبعیت از امری واحد؛ که همان احوالات و امیال شخصی و فردی است. از طرفی کسی که راه فسق را در پیش می‌گیرد دین را بنا به میل خودش نادیده می‌گیرد و به مخالفت با آن برمی‌خیزد، از طرف دیگر کسی که مسیر زهد را در پیش می‌گیرد تابع چیزی جز میل خویش نیست: بدین معنی که حدود دین‌داری را ناکافی فرض می‌کند و از آن پا فراتر می‌گذارد و خود را به مشقت می-اندازد. هر دو این‌ها در فضای دینی مقبوح تلقی شده‌اند و شاید بتوان مدعی شد که بین آنان از آن حیث که فراروی از حدود الهی وجود دارد، یکسانی برقرار است و به میزان مشابهی مذموم‌اند.
پیرمردی را فرض بگیرید که فرتوتیت، توان روزه‌داری را از او گرفته است ولی اصرار دارد که باید روزه‌دار بماند، هرچند که مسجّل است که این روزه برای او مشکل‌آفرین است. از سوی دیگر فردی را در نظر بگیرید که می‌داند که بنا بر هیچ اصل و معیاری نمی‌تواند روزه نگیرد، ولی به میل خویش از گرفتن روزه استنکاف می‌کند و روزه‌خواری می‌کند. شاید از منظر یک دین‌دار، اولی قبح کم‌تری داشته باشد چون در نهایت، حضور خدا شاید در قلب او بیش‌تر احساس شود. ولی از نقطه‌نظر فوق، بین آن دو، از آن حیث که تخطی از مقدرات دین صورت گرفته فرقی نیست؛ هر دو با علم به مقدّرات، از حدود فراتر یا فروتر رفته‌اند و به دخل و تصرف «آگاهانه و دلبخواهانه» در دین اهتمام ورزیده‌اند (خصوصاً «آگاهانه و دلبخواهانه» بودن این دخل و تصرف اهمیت دارد) هر دو احساس می‌کنند که دین کفاف حال آنان را نمی‌دهد و باید در آن تغییراتی صورت گیرد، هر دو فرض می‌کنند که باید این دخل‌وتصرفِ «آگاهانه و دلبخواهانه» از جانب شخص ایشان صورت بگیرد و هر دو در نهایت دست به عملی می‌زنند که قبیح است.
این در حالی است که دین‌داری اساساً تن دادن به چیزی است که از قضا با آن نباید احساس یگانگی کرد. اگر چیزی به مثابه حقیقت تجربه می‌شود، انسان لاقل در لحظه تجربه، نسبت به آن منفعل است؛ گویی تجربه کردن چیزی به مثابه حقیقت لاجرم عنصری از انفعال را در درون خویش مستتر دارد. وقتی که شخصی در هنگامه تجربه، «آگاهانه و دلبخواهانه»، متعلق تجربه را همچون موضوعی قابل دخل‌وتصرف فرض بگیرد، اساساً نه تنها دیگر آن چیز را به مثابه حقیقت تجربه نمی‌کند که توان تسلیم شدن در برابر مقدرات آن را از دست می‌دهد. دین به مثابه حقیقت، زمانی کارکرد اصیل خود را خواهد داشت که به مثابه چیزی تماماً «دیگر»، فرد را از جریان‌ها روزمره زندگی که محل و مصدر دخل‌وتصرف «آگاهانه و دلبخواهانه» ماست، یعنی به مثابه حقیقت تجربه شود و به محض آنکه از چنین وضعی خارج شود، عملاً تبعیت و تسلیم بودگی ضروری آن را از دست می‌دهد. بنابراین دخالت «آگاهانه و دلبخواهانه» در دین، چه به سمت افراط برود و چه به سمت تفریط، هر دو چیزی جز سوق دادن دین به سمت یکی از اطراف رادیکال خود نیست.
می‌توان نقد کرد که انسان حتی در منفعل‌ترین لحظات حیات خویش نیز نوعی از فعالیت را انجام می‌دهد: می‌فهمد، تفسیر می‌کند و براساس آن عمل می‌کند. در اینجاست که وجه «آگاهانه و دلبخواهانه» بودن دخل‌وتصرف فاسق و زاهد برجسته می‌شود؛ او می‌داند که دستور دین چیست، ولی به صرف آنکه آن را کافی برای حال و احوال خویش نمی‌داند از آن فراتر می‌رود. فارغ از اینکه نه موضوع زهد زاهد و نه متعلق فسق فاسق دیگر دین نیست، که برساخته و جعل شده خود ایشان است. خصوصاً در دوران جدید که هدف همه امور، خوب یا بد کردن حال و احوالات انسان‌هاست، این قبیل دخل‌وتصرفات «آگاهانه و دلبخواهانه» بیشتر به چشم می‌خورد؛ که البته آن همه تنها در فضایی صورت می‌گیرد که اساساً انتظار انسان از دین هم چیزی جز سامان حال و احوالات شخصی فرد نیست. در دوره و زمانه‌ای که تمامی منازل و مصادر اجتماعی و سیاسی از دین منعزل شده‌اند، باید هم تنها ملاک دین‌داری حال و احوالات شخصی فرد باشد و انتظاری بیش از این نباید از دین داشت. این در حالی است که بلیک (blik) دین، یعنی آن هنگامی که اساساً دین می‌تواند جهان را به یکباره به نحو دیگری برای شخص پدیدار کند، تنها زمانی محقق می‌شود انسان دین را به مثابه حقیقت تجربه کند. تنها از خلال چنین وضعی است که باید از دین توقع بدل کردن انسان به چیزی جز آن چیزی که هست را داشت، چیزی که تا کنون بوده است و با دین بناست دگرگون شود، تا «موجود جدید» و «هستی نو» زاده شود: مطلوبی که امروزه با این توقع هژمونیک برای مواجهه با هرچیزی صرفاً به عنوان پژواکی از مطالبات شخصی، جلوه‌گری‌اش را از دست داده و به بازتولید چیزی جز آنچه تاکنون موجود است نمی‌انجامد.»

محمدمهدی فلّاح

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *